اما نمیتوانم!

هر لحظه که در خودم فرو می روم، میبینم پدر ایستاده بالای سرم و خیره شده به چشمانم...انگار تلاش میکند از عمق چشمانم متوجه شود که در این ذهن و قلب چه می گذرد...اما وقتی به خودم می آیم و سنگینی نگاهش را متوجه میشوم... فقط میروم. و نمیگذارم چشمهایم به چشمهایش بیفند. 

باب خاطره گویی هایشان که باز میشود، از گذشته، از کودکی، نوجوانی، اوایل زندگی مشترک که صحبت می کنند باید بنشینم و با تمام وجود گوش بشوم. باید چشمهایم را بدوزم به چشمهایشان، با تمام محبتم نگاهشان کنم، سر تکان بدهم، و با تمام جملات همدلی کنم...اما نمی توانم. فقط سرم را می اندازم پایین. گوش میدهم. واقعا گوش میدهم. اما نمی توانم حتی ذره ای واکنش متناسب داشته باشم. 

دیشب مادرم موقع تماشای سریال صدایم زد که بیا اینجا کنارم بشین با هم فیلم نگاه کنیم! سرم را اوردم بالا. نگاهش کردم و گفتم مگه الان کجام مامان؟! الانم کنارتم دیگه... ولی میدانستم منظورش چیست. میخواست بنشینم کنار کنار خودش. دستم را بیندازم دور گردنش. یا سرم را بگذارم روی پاهایش. اما نتوانستم. 

یکی دو ساعت قبل داشت به خاطر خاطرات گذشته افسوس میخورد. یاد افطاری های دوستانه پارسال. و حال خوش پارسال... میگوید: با اینکه پارسال سال اولی بود که بابابزرگ فوت کرده بود ولی حالم از امسال بهتر بود. مگه نه؟! میگویم: نه مامان! یادت رفته . یادت رفته حال بد پارسالت رو... و یادم می اید از شبهای ماه رمضان سال قبل... که آنقدر حالش خراب بود که از شدت مظلومیت و تنهایی و شدت غصه ها و گریه هایش تا صبح در خانه خدا گریه میکردم...که جز این کاری از دستم ساخته نبود... میگوید: دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم تو خونه خودمونیم. باز عصبی میشوم. میگویم: مامان! مگه الان کجاییم؟ مگه اینجا هم خونه خودمون نیست؟ باور کن که اگه برگردیم خونه قبلی هم باز حسرت بودن تو این خونه رو میخوری... و رویم را برمیگردانم... میگوید: چرا قهر کردی آخه؟! میگویم: نه! قهر نکردم... و در دلم خودم را میخورم که چرا نمیتوانم درست و مهربانانه و بامحبت با او حرف بزنم... یادم می اید از تمام محبتهایی که هیچ وقت نتوانستم درست به انها، به مامان و بابا ، نشانشان بدهم. با خودم میگویم: روزی خواهد رسید که حسرت محبتهایشان، درد دلهایشان و تماشا کردنشان را بخوری. اما به خودم جواب میدهم که: میدانم، اما نمیتوانم! و به این فکر میکنم که هر چه زودتر باید به یک روانشناس مراجعه کنم...واقعا شاید راه حلی برای این حال بد من وجود داشته باشد...

۱

منم با خودت ببر

هنوز خودمم نرفتم ...:/

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هر از دست دادنی
غیر از دست دادن تو
آسان است...
نویسندگان
موضوعات
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان