شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم/ تحمل میرود اما شب غم سر نمی آید

روزی که مامان حالش بد شد، اولین نفری که فهمید من بودم. تو اتاق داشتم درس میخوندم که دیدم اومد کنارم در حالی که سرتا پای وجودش می لرزید، دندوناش محکم به هم میخوردن و نمیتونست درست صحبت کنه. از اون به بعد هر روز تو اتاق راه میرفت، راه میرفت و نمیتونست حتی یه لحظه بشینه. اگه مینشست دوباره همون حال قبل با شدت بیشتر ادامه پیدا میکرد. مامان دیگه حرف نمیزد. فقط نگاهمون میکرد. مامان حتی دیگه گریه نمی کرد. هر چی جلوش از پدربزرگ و خاطراتش حرف میزدیم نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. 

یه حسی درونم میگفت بغض فروخورده مامان تبدیل شده به این حالت. همه روزایی که وقتی گریه میکرد دعواش میکردیم و میگفتیم تا کی؟ به این فکر نکرده بودیم که روزی خواهد آمد که گریه کردن مامان برامون آرزو بشه. 

کارم شده بود گشتن و گشتن برای پیدا کردن یه دکتر خوب. که متعهد باشه و متخصص هم. اما پیدا نمیشد. یا اگه کسی رو معرفی میکردن از اینایی بودن که تا چند ماه دیگه وقت ندن. این وضع اونقد ادامه پیدا کرد که دیگه احساس میکردم هر لحظه ممکنه دیوانه بشم. تحمل اون همه فشار و دیدن حال بد مامان در حالی که هیچ کاری ازم برنمیومد دیگه طاقتمو تموم کرده بود. اون شب از خونه زدم بیرون. پیاده رفتم تا حرم. بعد نماز نشستم گوشه صحن انقلاب، رو به روی پنجره فولاد. من حتی نمیتونستم برگردم خونه. چون دیگه تحمل دیدن مامانم تو اون حالت رو نداشتم. یهو از بلندگوهای حرم، روضه حضرت عباس خوندن...ذکر «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کروبنا بحق اخیک الحسین» اومد به زبونم... دلم شکست و از امام رضا و حضرت ابالفضل خواستم که مامانمو شفا بدن...

وقتی برگشتم خونه، به یکی از دوستانم که به واسطه پدرش با دکترها آشنایی داشت پیامک دادم. دکتری که میشناخت رو معرفی کرد. فرداش رفتیم مطب دکتر. اونقد آدم باصبر و حوصله و متعهدی بود که مثل یه روانشناس 20 -40 دقیقه برا هر مریضش وقت میذاشت. داستان زندگی شو گوش میکرد. سوال میپرسید و... گفت صبر داشته باشین، درست میشه! 

از اون زمان 6-7 ماه گذشت. مامان خدا رو شکر روز به روز حالش بهتر میشد. علایم برطرف میشدن و روحیه مامان بهبود پیدا میکرد. درست زمانی که مامان داشت خوب میشد، فرصتی برای من ایجاد شد که یاد مسائل خودم بیفتم. یاد اشتباهاتم و تبعاتشون... توی همه این مدت کوتاهی که مامان روحیه ش بهبود پیدا کرده بود، من حال مساعدی نداشتم. بیشتر سعی میکردم تو اتاق تنها باشم و چشمم به چشم اعضای خانواده نیفته. من حتی جواب سوالها ومحبتهاشون رو هم نمیتونستم بدم. تاااا چند روز پیش. که گوشی مامان تو اتوبوس به سرقت رفت. کسانی که این تجربه رو دارن میدونن که چقد حادثه شوکه کننده ایه و تا مدتها حال ادمو به هم میریزه. اما این اتفاق، برای مامان بدتر بود. چون گوشیش رو پر کرده بود از صداها و تصاویری که خاطرات رو براش زنده میکردن. و حالا دیگه نبودن... از همون روز علایم مامان تدریجا شروع به برگشت کرد. و من حسرت روزهایی رو خوردم که حالش خوب بود و من قدرشو ندونستم...

به آینده فکر میکنم. به همه فقدانها و اتفاقات بد دیگه ایه که روزگار برامون پیش خواهد اورد و معلوم نیست اونها با مامان چه کار کنن... مامان اونقد حوادث و فقدانهای سنگینی رو تحمل کرده و برای زندگیش و خوش و خرم کردن جایی که هست جنگیده که حالا دیگه توان مبارزه بیشتر براش نمونده... اما چه باید کرد که ذات این دنیا چیزی جز از دست دادن افراد و چیزهایی که دوستشون داریم نیست؟ 

۰ ۰
هر از دست دادنی
غیر از دست دادن تو
آسان است...
نویسندگان
موضوعات
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان