هویت!

شبی بی خبر، بی صدا، می‌روم
 از این شهر دیر آشنا می‌روم

من و بار دردی که مانند کوه ...
 من و خاطراتی که سوهان روح ...

.

.

 

من و خون دل‌ها، من و دردها
 من و غیرت پوچ نامردها

نه این سو مرا هیچ کس بیقرار
 نه آن سو مرا بخت چشم انتظار

به شوق کدامین وطن سر کنم؟
 چه خاکی بیابم که بر سر کنم؟

نه اینجایی‌ام من، نه آنجایی‌ام
 من از سرزمین های تنهایی‌ام

.

.

ندارم پناهی به غیر از خیال
 پر از خواب و رویاست لالایی‌ام

شکفتم اگر زندگی سخت بود
 من از نسل گل های صحرایی‌ام

نگاهم پر از ابر بارانی است
 که سر رفته دیگر شکیبایی‌ام

به هر در زدم بی سرانجام بود
 جواب سلام، آه، دشنام بود

و زخم از خودی خورده‌ام بارها
 خدا را، خدا را، وطن دارها

.

.

.

نه یادی، نه عشق کسی با من است
 که رفتن در آن سوی دل کندن است

از این شهر دیر آشنا می‌روم
نمی‌دانم اما کجا می‌روم ...

 

سیده تکتم حسینی

 

+ من از سرزمینهای تنهایی ام...

۰ ۰

دوشنبه

نمیدانم چرا اما دوشنبه ها همیشه برایم جور دیگری بوده

خصوصا از وقتی فهمیدم دوشنبه به دنیا آمده ام

امروز یکهو به دلم افتاد تاریخ قمری را نگاه کنم

۱۸ محرم ۱۴۴۲

و دوشنبه

۲۴ سال قبل، چنین روزی به دنیا آمده‌ام...

چرا تقویم قمری بزرگ شدن آدم را جور دیگری به رو می‌آورد؟ 

 

 

به گذر عمرم که نگاه می‌کنم، همه اش این بیت در ذهنم تکرار می‌شود:

روزهای عمر من با گریه کردن می‌رود/ آبروی ابرها با گریه من می‌رود

 

حالا چند وقتی میشود که همه روزهایم اینطوری نیست اما باز هم روزهای عمرم میرود...به نحوی دیگر...

این بزرگ شدنم را هیچ وقت نتوانستم بپذیرم

مثلا سال پیش دانشگاهی باورم نمیشد شده ام جزء بزرگترهای مدرسه یا مثلا سال آخر دانشگاه، باورم نمیشد که شده ام جزء آن سال بالایی‌های معروف و دیگر سال بالایی بالاتر از خودم وجود ندارد...

 

باید چه کرد با این گذر عمر؟ با این شتابی که سن آدم را هر روز بیشتر میکند، بی آنکه بفهمیم کی و چطور اینقدر بزرگ شدیم؟؟ 

۱ ۱

پروانه پربسته به کنج قفسی تنگ، دیگر چه کند تا نشود جای کسی تنگ؟!

اگه یه جایی یه وقتی، یه ادمی رو دیدین که افتاده یه گوشه، تو‌ خودش فرو رفته و مچاله شده، صداش درنمیاد و به هیچ‌کس کاری نداره...شما هم کارش نداشته باشین! بهش لگد نزنین که بلند بشه از جاش! به خدا که اون بیچاره اگه می‌تونست خودش بلند میشد... اما وقتی بهش لگد میزنین، وقتی بهش طعنه و کنایه میزنین که شاید بهش بربخوره و یه تکونی به خودش بده، فقط همه چی‌رو خراب‌تر میکنین...ولش کنین به حال خودش! مگه چقد جاتونو تنگ کرده اون آدم؟! چون حال خوش شما رو خراب می‌کنه نمیتونین تحملش کنین؟ حاضرین حال یه نفر دیگه خراب‌تر بشه که حال شما خوش باشه؟! که دیگه عذاب وجدان نداشته باشین که بی‌تفاوت نبودین در برابرش؟ که وظیفه‌تونو انجام دادین؟ نفرین به هوای نفسی که اینقد پیش چشم ادما کاراش آراسته میشه که وقتی بهشون میگه با یه نگاه از بالا به پایین تیکه و کنایه بار یه بیچاره کنن، فکر میکنن دارن وظایف انسانی‌شونو انجام میدن...

۱ ۰

اجل!

بعید نیست سرم را غزل به باد دهد

و آبروی مرا در محل به باد دهد

بعید نیست و بگذار هرچه می خواهد
قبیله ام به دروغ و دغل به باد دهد

زبان سرخ و سر سبز و چند نقطه...، مرا
دو صد کنایه و ضرب المثل به باد دهد

قفس چه دوره سختی ست، می روم هر چند
مرا جسارت این راه حل به باد دهد

چقدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد


نجمه زارع

 

+ هیچ وقت نتونستم دلیل این همه وابستگی و علاقه مامان رو به خودم متوجه بشم...من واقعا هیچ وقت دختر خوبی نبودم!

ولی...مهم نیست چرا، مهم اینه که این وابستگی زیاد طبق سنت الهی یه نتیجه غیرقابل انکار داره...

یه زمانی به مرگ در راه آرمان فکر می‌کردم اما ...ای بسا آرزو که در خاک شد...چون بین من با افرادی از این دست فاصله بین زمین تا اسمونه...

 در هر صورت خواستم به این بهانه حلالیت بگیرم...از همه عزیزانی ک این مطلب رو میخونن...

++ دیگه حتی نمیتونه دلمون خوش باشه به اینکه فامیلای ما بیشتر از چهل نفرن و ی تعدادی‌شون هم که بخوان بیان تو مراسم تشییع ادم، بالاخره به اون چهل نفر مومنی میرسن که شهادت بدن: ما غیر خوبی ازش ندیدیم...

هر چند غیرواقعی اما اثر داشت...

۰ ۱

شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم/ تحمل میرود اما شب غم سر نمی آید

روزی که مامان حالش بد شد، اولین نفری که فهمید من بودم. تو اتاق داشتم درس میخوندم که دیدم اومد کنارم در حالی که سرتا پای وجودش می لرزید، دندوناش محکم به هم میخوردن و نمیتونست درست صحبت کنه. از اون به بعد هر روز تو اتاق راه میرفت، راه میرفت و نمیتونست حتی یه لحظه بشینه. اگه مینشست دوباره همون حال قبل با شدت بیشتر ادامه پیدا میکرد. مامان دیگه حرف نمیزد. فقط نگاهمون میکرد. مامان حتی دیگه گریه نمی کرد. هر چی جلوش از پدربزرگ و خاطراتش حرف میزدیم نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. 

یه حسی درونم میگفت بغض فروخورده مامان تبدیل شده به این حالت. همه روزایی که وقتی گریه میکرد دعواش میکردیم و میگفتیم تا کی؟ به این فکر نکرده بودیم که روزی خواهد آمد که گریه کردن مامان برامون آرزو بشه. 

کارم شده بود گشتن و گشتن برای پیدا کردن یه دکتر خوب. که متعهد باشه و متخصص هم. اما پیدا نمیشد. یا اگه کسی رو معرفی میکردن از اینایی بودن که تا چند ماه دیگه وقت ندن. این وضع اونقد ادامه پیدا کرد که دیگه احساس میکردم هر لحظه ممکنه دیوانه بشم. تحمل اون همه فشار و دیدن حال بد مامان در حالی که هیچ کاری ازم برنمیومد دیگه طاقتمو تموم کرده بود. اون شب از خونه زدم بیرون. پیاده رفتم تا حرم. بعد نماز نشستم گوشه صحن انقلاب، رو به روی پنجره فولاد. من حتی نمیتونستم برگردم خونه. چون دیگه تحمل دیدن مامانم تو اون حالت رو نداشتم. یهو از بلندگوهای حرم، روضه حضرت عباس خوندن...ذکر «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کروبنا بحق اخیک الحسین» اومد به زبونم... دلم شکست و از امام رضا و حضرت ابالفضل خواستم که مامانمو شفا بدن...

وقتی برگشتم خونه، به یکی از دوستانم که به واسطه پدرش با دکترها آشنایی داشت پیامک دادم. دکتری که میشناخت رو معرفی کرد. فرداش رفتیم مطب دکتر. اونقد آدم باصبر و حوصله و متعهدی بود که مثل یه روانشناس 20 -40 دقیقه برا هر مریضش وقت میذاشت. داستان زندگی شو گوش میکرد. سوال میپرسید و... گفت صبر داشته باشین، درست میشه! 

از اون زمان 6-7 ماه گذشت. مامان خدا رو شکر روز به روز حالش بهتر میشد. علایم برطرف میشدن و روحیه مامان بهبود پیدا میکرد. درست زمانی که مامان داشت خوب میشد، فرصتی برای من ایجاد شد که یاد مسائل خودم بیفتم. یاد اشتباهاتم و تبعاتشون... توی همه این مدت کوتاهی که مامان روحیه ش بهبود پیدا کرده بود، من حال مساعدی نداشتم. بیشتر سعی میکردم تو اتاق تنها باشم و چشمم به چشم اعضای خانواده نیفته. من حتی جواب سوالها ومحبتهاشون رو هم نمیتونستم بدم. تاااا چند روز پیش. که گوشی مامان تو اتوبوس به سرقت رفت. کسانی که این تجربه رو دارن میدونن که چقد حادثه شوکه کننده ایه و تا مدتها حال ادمو به هم میریزه. اما این اتفاق، برای مامان بدتر بود. چون گوشیش رو پر کرده بود از صداها و تصاویری که خاطرات رو براش زنده میکردن. و حالا دیگه نبودن... از همون روز علایم مامان تدریجا شروع به برگشت کرد. و من حسرت روزهایی رو خوردم که حالش خوب بود و من قدرشو ندونستم...

به آینده فکر میکنم. به همه فقدانها و اتفاقات بد دیگه ایه که روزگار برامون پیش خواهد اورد و معلوم نیست اونها با مامان چه کار کنن... مامان اونقد حوادث و فقدانهای سنگینی رو تحمل کرده و برای زندگیش و خوش و خرم کردن جایی که هست جنگیده که حالا دیگه توان مبارزه بیشتر براش نمونده... اما چه باید کرد که ذات این دنیا چیزی جز از دست دادن افراد و چیزهایی که دوستشون داریم نیست؟ 

۰ ۰

یُسْر ِ وجود...

سوم دبیرستان که بودم، برای آمادگی شرکت در مسابقات نهج البلاغه دانش آموزی، استادی داشتیم که آن زمان برای دختر ۱۶-۱۷ ساله ای مثل من الگویی موثر بودند. هر چند که ابهت استادی ایشان اجازه نمیداد که راجع به زندگی شخصی شان سوالی بپرسیم اما گهگاه با جملاتی که خودشان در کلاس بیان میکردند اطلاعاتی به دست می آوردم که بعدها در تصمیم‌گیری های زندگی‌ام اثرگذار بود. مثلا یک بار اشاره کردند که: اگر روانشناسی نخوانده بودند اینقدر در تعامل با مردم و اقشار مختلف جامعه(خصوصا افراد با ظاهر و عقاید متفاوت) راحت برخورد نمیکردند. همین یک جمله تا مدتها ذهنم را درگیر خودش کرده بود چون دقیقا همان دوران، یکی از بزرگترین معضل‌هایم ارتباط گیری با دیگر اقشار جامعه بود و اینکه آنقدر در عقایدم متعصبانه برخورد میکردم که عملا امکان درک و همدلی با دیگر عقاید و افکار، غیر ممکن میشد! 

همین شد که هنگام انتخاب رشته کارشناسی، با آنکه ریاضی خوانده بودم، رشته روانشناسی جزء اولویت‌های اولم قرار گرفت. و قبول هم شدم خدا را شکر...

حالا که چهار پنج سال از آن انتخاب می‌گذرد، در رفتارهای خودم ک دقت می‌کنم میبینم تا حد زیادی به آن حالتی که میخواستم رسیده‌ام؛ مثلا همین دو سه شب قبل، با عضو جدید خانواده رو به رو شدم، که به لحاظ مسائل اعتقادی با هم تفاوت داریم. تفاوتی از این جنس که ایشان خیلی سختگیرانه تر از آنچه خانواده معمولی ما هستند برخورد میکنند. و البته تفاوتهای دیگری که بالکل با افکار ما حتی تعارض هم دارد. آن شب وقتی این تفاوتها بروز پیدا میکرد، به خودم رجوع کردم و دیدم خدا را شکر خبری از آن جوش اوردنها و متعصبانه برخورد کردنها نیست! انگار این چند سال تنفس در فضای دانشگاه و دانشکده روانشناسی، و امتحانات متعدد و فروریختن اعتقادات و دوباره ساخته شدنشان و مواجهه با افراد با سلایق و‌ نظرات و اعتقادات مختلف، آن عُسر در برخورد را از من گرفته و یُسر را جایگزینش کرده. 

برای رسیدن به این نقطه، بهای سنگینی پرداخت کرده‌ام؛ در این سالهای دانشگاه، اول اعتقاداتم بعد خودم و بعد همه افراد و ارزش‌هایی که برایم بت شده بودند فرو ریختند. و این اتفاق، حقیقتا تجربه سنگین و به نوبه خودش ناگواری بود...اما حالا که به لطف خدا، از آن مراحل سخت عبور کرده‌ام، خدا را شکر میکنم چون به نتیجه‌ای رسیده‌ام که احتمال زیاد در مسیر زندگی آینده، برخورد با افراد و ...تاثیر زیادی میگذارد.

 

 

۱ ۱

یا انیس من لا انیس له

شاید ده یا چهارده سال قبل، نمیدانم دقیقا چه زمانی بود، شبهای ماه رمضان، تلویزیون برنامه ای داشت با اجرای اقای شهیدی. یک شب مهمانش اقای شهاب مرادی بودند. حرفی زدند با این مضمون که: چرا عادت کرده ایم مدام در زندگی مردم سرک بکشیم و از زندگی خصوصی شان سوال بپرسیم؟ یاد بگیریم نپرسیم و اگر از ما پرسیدند هم آنقدر شهامت داشته باشیم که جواب ندهیم. 

جمله اول از همان زمان به عمق جانم نفوذ کرد و حرف دوم نه! یعنی به جمله اول توانستم عمل کنم و به جمله بعدی خیر. این شد که در تمام این سالها حتی نزدیک ترین افراد خانواده‌ام، حتی دوستان صمیمی‌ام اگر خودشان از مسائل زندگی شخصی شان حرف نمیزدند سوالی نمیپرسیدم. اما خودم همیشه میگفتم...نمیتوانستم نگویم. آنقدر بزرگ نشده بودم که دردهایم را فقط ببرم در خانه خدا. با دوستانم، با برادرم یا...حرف میزدم و درد دل میکردم و عجیب اینکه همین حرف زدنها خیلی وقتها ارامم میکرد. اما دیگر نتوانستم...میدانید؟ خیلی سخت است که تو محرم راز داشته باشی اما محرم راز هیچ‌کسی نباشی. به خیلی‌ها اعتماد کنی اما دیگرانی نباشند که به تو اعتماد کنند و دردها و مسائلشان را با تو در میان بگذارند. 

برای همین این اواخر به رویشان می اوردم. که چرا حرف نمیزنند و ...و‌پاسخ تکراری ای میشنیدم که ما درونگراتر از تو هستیم و اساسا با هیچ کس راجع به مسائل زندگی مان حرف نمیزنیم و... . اما این حرفها داغم را تازه‌تر میکرد! چون انها برای من جزء آن «هیچ کس»ها نبودند. برای من «همه کس» م بودند اما من برایشان یکی بودم مثل بقیه... .

اینطور وقتها، خیلی قلبم به درد می‌آید. و میفهمم یک عمر اشتباه کرده‌ام که رازهای دلم را با کسانی در میان گذاشته‌ام که برایشان هیچ کس نبودم. اشتباه کرده ‌ام که یک عمر تنهایی‌هایم را به جای خدا با بنده خدا پر کرده ام...

یک نمونه از این اتفاقها همین یک ساعت قبل افتاد. فهمیدم برای برادری که همه رازهای زندگی‌ام را می‌داند و عمری پای درد دل هایم نشسته، خواهری نبوده‌ام که بتواند رازهایش را با من در میان بگذارد... .

میدانید اصلا شاید دیگران حق دارند...این من بودم که همه این سالها اشتباه کرده‌ام...من بودم ک...

 

+ بعضی وقت ها به این فکر میکنم که شاید این محبتها، اعتمادها و روابط یک طرفه، مجازاتی است برای کسی که حواسش به محبت‌های پروردگارش نیست...

۲ ۰

اما نمیتوانم!

هر لحظه که در خودم فرو می روم، میبینم پدر ایستاده بالای سرم و خیره شده به چشمانم...انگار تلاش میکند از عمق چشمانم متوجه شود که در این ذهن و قلب چه می گذرد...اما وقتی به خودم می آیم و سنگینی نگاهش را متوجه میشوم... فقط میروم. و نمیگذارم چشمهایم به چشمهایش بیفند. 

باب خاطره گویی هایشان که باز میشود، از گذشته، از کودکی، نوجوانی، اوایل زندگی مشترک که صحبت می کنند باید بنشینم و با تمام وجود گوش بشوم. باید چشمهایم را بدوزم به چشمهایشان، با تمام محبتم نگاهشان کنم، سر تکان بدهم، و با تمام جملات همدلی کنم...اما نمی توانم. فقط سرم را می اندازم پایین. گوش میدهم. واقعا گوش میدهم. اما نمی توانم حتی ذره ای واکنش متناسب داشته باشم. 

دیشب مادرم موقع تماشای سریال صدایم زد که بیا اینجا کنارم بشین با هم فیلم نگاه کنیم! سرم را اوردم بالا. نگاهش کردم و گفتم مگه الان کجام مامان؟! الانم کنارتم دیگه... ولی میدانستم منظورش چیست. میخواست بنشینم کنار کنار خودش. دستم را بیندازم دور گردنش. یا سرم را بگذارم روی پاهایش. اما نتوانستم. 

یکی دو ساعت قبل داشت به خاطر خاطرات گذشته افسوس میخورد. یاد افطاری های دوستانه پارسال. و حال خوش پارسال... میگوید: با اینکه پارسال سال اولی بود که بابابزرگ فوت کرده بود ولی حالم از امسال بهتر بود. مگه نه؟! میگویم: نه مامان! یادت رفته . یادت رفته حال بد پارسالت رو... و یادم می اید از شبهای ماه رمضان سال قبل... که آنقدر حالش خراب بود که از شدت مظلومیت و تنهایی و شدت غصه ها و گریه هایش تا صبح در خانه خدا گریه میکردم...که جز این کاری از دستم ساخته نبود... میگوید: دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم تو خونه خودمونیم. باز عصبی میشوم. میگویم: مامان! مگه الان کجاییم؟ مگه اینجا هم خونه خودمون نیست؟ باور کن که اگه برگردیم خونه قبلی هم باز حسرت بودن تو این خونه رو میخوری... و رویم را برمیگردانم... میگوید: چرا قهر کردی آخه؟! میگویم: نه! قهر نکردم... و در دلم خودم را میخورم که چرا نمیتوانم درست و مهربانانه و بامحبت با او حرف بزنم... یادم می اید از تمام محبتهایی که هیچ وقت نتوانستم درست به انها، به مامان و بابا ، نشانشان بدهم. با خودم میگویم: روزی خواهد رسید که حسرت محبتهایشان، درد دلهایشان و تماشا کردنشان را بخوری. اما به خودم جواب میدهم که: میدانم، اما نمیتوانم! و به این فکر میکنم که هر چه زودتر باید به یک روانشناس مراجعه کنم...واقعا شاید راه حلی برای این حال بد من وجود داشته باشد...

۱ ۱

عینک!

عینک

یک حایل است

بین چشم هایت

و ادمها

میتوانی از پشت عینک بغض کنی

چشم هایت پر از اشک شود

و هیچ کس متوجه نشود

ناراحتی ات را حتی

 

و محبتت را

و همه احساساتت را

میتوانی پشت عینک پنهان کنی...

 

بعد نوشت:

زمانی این یادداشت را نوشتم که فکر میکردم قرار است مسیر زندگی ام عوض شود. قرار است تغییر رشته بدهم و بروم روزنامه نگاری بخوانم. آن هم در تهران. و بزرگترین حسرت آن زمانم این بود که اگر بروم نمی توانم بزرگ شدن فاطمه کوچولو را ببینم... برای همین هر وقت در آغوشش میگرفتم، از پشت عینکم اشک میریختم و هیچ کس هم نمیفهمید! نه کسی میفهمید گریه میکنم و نه متوجه میشدند چرا؟

 

۱ ۰
هر از دست دادنی
غیر از دست دادن تو
آسان است...
نویسندگان
موضوعات
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان