اعلام انزجار!

واقعیت های زیادی در زندگی هست

واقعیت های دردناک

واقعیت های تلخ

مثل اینکه: تنهاییم...تنها!

در تن هایی یک جور

در جمع جور دیگر

باید فقط با یک نفر مانوس شد

باید عادت کرد به تنهایی

اما 

خواستم برای یک بار هم که شده 

آنها که باعث و بانی «فرزند کمتر زندگی بهتر» بودند را نفرین کنم

یا چیزی شبیه این

نمیدانم چطور باید اوج انزجار و تنفرم را از این ادمها اعلام و به مخاطب منتقل کنم

اما 

ماهایی که در خانواده های کم جمعیت بزرگ شدیم

منی که خواهر ندارم

و برادرم که برادری ندارد

و امثال ماها

همه تنهایی هایمان

و همه حرفهای نگفته مان

و همه آن زمانهایی که حتی یک نفر کنارمان نبود که بشود راحت و بی دغدغه با او درد دل کرد

مقصر همه اینها را آن حضرات میدانیم

و سر پل صراط راهشان را میبندیم!

 

+ دوست عزیزی میگفت: این خواست خدا بوده و این شرایط لابد بهترین شرایطی بوده که میتونسته تو رو به خدا برسونه

حرفش رو قبول دارم

اما باور نه

درگیری و چالش من با این مساله از سن 7-8 سالگی بوده و هنوز هم ادامه دارد...

++ والدین، خاله، دایی، دوست و رفیق صمیمی ...همه این عزیزان هستند...اما حرفهایی هست که فقط میشود به یک خواهر گفت

و زمانهایی هست که فقط با دیدن شور و شوق و انرژی یک خواهر یا برادر کوچکتر میشود باز هم نفس کشید و به زندگی ادامه داد...

۰ ۰

نوجوانی، کنکور، هویت یابی، افسردگی، معنای زندگی و...

 وقتی میخواستم بروم دوم دبیرستان و باید انتخاب رشته میکردم، ریاضی را انتخاب کردم. به دلایل مختلف، که یکی از آنها و شاید مهمترینش این بود که میخواستم خودم را به دیگران اثبات کنم؛ میخواستم به همه ثابت کنم که من از پسِ رشته ریاضی بر می آیم. همین شد که آن سال، انقدر درس خواندم که بین آن همه بچه درسخوان از تیزهوشان و نمونه دولتی آمده، منی که از یک مدرسه عادی آمده بودم، معدلم شد بیست و شاگرد اول شدم. اما بعدش به جای اینکه حالم خوب باشد، احساس کردم کم کم دارد تغییراتی در وجودم، ذهنم، دنیایم و همه زندگی ام رخ میدهد که دقیقا نمیدانستم چیست و از کجا آب میخورد. 

چه شد؟ شروعش شاید همان زمانی بود که انقدر برای معدل 20 شدن به خودم فشار آوردم که سر امتحان ریاضی، تمام پاهایم بی حس شد، و این حالت تا یک هفته ادامه داشت. بعدِ آن امتحان انگار ارزش هایم داشت عوض میشد. شاگرد اول شدن و اثبات خودم به بقیه تبدیل شد به اینکه سلامتی ام را حفظ کنم.

 

همان سال، میخواستم طبق روال دو سال قبلش، مسابقات قرآن شرکت کنم. چون سال قبل در رشته تفسیر، اول شده بودم نمیتوانستم دوبارهدر همان رشته شرکت کنم، برای همین رفتم صحیفه سجادیه. داشتم پیش میرفتم، مثل همیشه. اما یکهو همان اواسط کار، انصراف دادم. و مسئول مسابقات کلی از دستم شاکی شد. اما من چاره دیگری جز این نداشتم. چرا؟ چون ارزش هایم داشت عوض میشد. تا سال قبلش همه همتم را میگذاشتم فقط برای اول شدن. اما آن سال احساس کردم دیگر نمیخواهم اول بشوم. نه که نخواهم اما داشتم سعی میکردم انطوری نباشم. 

 

از همان سال، همان دوم دبیرستان، همان 14 سالگی و آغاز 15 سالگی همه چیز تغییر کرد و هیچ وقت به حالت قبل برنگشت. 

 

من به عشق فیزیک، رفته بودم ریاضی. اما سال کنکور به قدری همه چیز پیش چشمم رنگ باخت، که به سختی درس میخواندم. درس خواندن، دانشگاه رفتن، همه اینها دیگر برایم ارزشی نداشت. به عبارتی دیگر برایم اولویت نداشت. چرا؟ چون ذهنم پر شده بود از سوال هایی که جوابش را در کتاب های درسی و کمک درسی و آمادگی کنکور پیدا نمیکردم. چون مدام در تلاطم بودم. مدام در ناآرامی بودم.

 

همه اینها را تعریف کردم که برسم به اینجا؛ ظلمی که سیستم آموزش و پروش، خواسته یا ناخواسته در حق نوجوانان و جوانان انجام میدهد، ظلمی است که به هیچ روشی جبران نمیشود. چون نقطه زمانی تعیین سرنوشت و آینده جوانان را درست همان زمانی قرار داده است که نقطه اوج هویت یابی و جستجوی معنا در زندگی ست. در آن سن هجده سالگی، با ذهنی که پر شده از سوال درباره خود و خدا و جهان و دیگران و آینده و ...   از نوجوان میخواهند که سرش را فرو کند در کتابهای تست و کنکور و به هیچ چیز دیگری نیاندیشد.

که در اینجا دو حالت پیش می آید: یا نوجوان به این خواسته گردن می نهد و سرش را فرو میکند در کتاب های کنکور و به همه سوالهای ذهنی اش میگوید: فعلا بروید گورتان را گم کنید تا زمانی که معلوم نیست کی فرامیرسد. یا بیخیال درس و بحث میشود و در دنیای سوالاتش غرق میشود و در پی یافتن راهی برای رهایی از این وضعیت بر می آید. 

در صورت اول، جوان، بار سوالات حل نشده و معنای نیافته زندگی اش را با خودش میبرد به دانشگاه و در آنجا به مراتب این بار، سنگین تر میشود؛ طوری که ممکن است کمرش خم شود و کلا از پا در بیاید. چون رو به رو شدن با آدمها و فرهنگ های جدید، به همه آن مسائل قبلی، مسائل بیشتری اضافه میکند. 

در صورت دوم هم ، جوانی که درس را بیخیال شده  و رفته پی حل سوالات ذهنی اش، بعد از حل آن دغدغده ها و بعد یافتن معنای زندگی، می بیند خودش مانده و دانشگاهی که نرفته و شغل و جایگاه اجتماعی ای که معلوم نیست به دست بیاورد یا نه. آن هم در جامعه ای مدرک محور.

 

در هر دو حالت، طبیعی است که فرد، نوعی شکست را تجربه کند و طبیعی تر این است که به افسردگی مبتلا شود. 

این تجربه من از زندگی خودم و افراد هم سن و سالی است که دیده ام. 

 

اما نکته مهمتری دیگری هم وجود دارد: بزرگترها معمولا در چنین مواقعی به جای همراهی با جوان و نوجوان، از جهت نگرانی برای آینده اش، شروع میکنند به ناسازگاری و همراهی نکردن با او. که خود این،فشار مضاعفی را به جوان وارد میکند. چون خودش را تنها و بی پناه میبیند و از طرفی هم مسئول نگرانی های خانواده. 

حالا اگر در چنین مواقعی، اطرافیان و بزرگترها به جای سرزنش و خودخوری و ابراز نگرانی، جوان را به سمت یک کارشناس و مشاور سوق دهند احتمال زیاد همه چیز به موقع و درست حل میشود.

اما اگر چنین نکنند که معمولا نمیکنند، جوان یکهو به خودش می اید و میبیند شده 25-26 ساله در حالی که حال خوبی ندارد، افسرده است و از زندگی اش رضایت ندارد. 

چرا یک نفر باید جوانی اش را با افسردگی های 5-10 ساله سپری کند؟ چرا باید انقدر راه حل های غلط به کار گرفته شود که وضعیت اینطور بغرنج شود؟ چه کسی و چطور میتواند همه این سالهای از دست رفته جوانیِ این همه جوان را جبران کند؟

 

کاش لااقل اینقدر دیدگاه های منفی نسبت به روانشناس و روانپزشک وجود نداشت که افراد حاضر باشند سالهای طولانی غم و اندوه و افسردگی را تحمل کنند و پی درمان این وضع برنیایند... 

۱ ۱

دوشنبه

نمیدانم چرا اما دوشنبه ها همیشه برایم جور دیگری بوده

خصوصا از وقتی فهمیدم دوشنبه به دنیا آمده ام

امروز یکهو به دلم افتاد تاریخ قمری را نگاه کنم

۱۸ محرم ۱۴۴۲

و دوشنبه

۲۴ سال قبل، چنین روزی به دنیا آمده‌ام...

چرا تقویم قمری بزرگ شدن آدم را جور دیگری به رو می‌آورد؟ 

 

 

به گذر عمرم که نگاه می‌کنم، همه اش این بیت در ذهنم تکرار می‌شود:

روزهای عمر من با گریه کردن می‌رود/ آبروی ابرها با گریه من می‌رود

 

حالا چند وقتی میشود که همه روزهایم اینطوری نیست اما باز هم روزهای عمرم میرود...به نحوی دیگر...

این بزرگ شدنم را هیچ وقت نتوانستم بپذیرم

مثلا سال پیش دانشگاهی باورم نمیشد شده ام جزء بزرگترهای مدرسه یا مثلا سال آخر دانشگاه، باورم نمیشد که شده ام جزء آن سال بالایی‌های معروف و دیگر سال بالایی بالاتر از خودم وجود ندارد...

 

باید چه کرد با این گذر عمر؟ با این شتابی که سن آدم را هر روز بیشتر میکند، بی آنکه بفهمیم کی و چطور اینقدر بزرگ شدیم؟؟ 

۱ ۱
هر از دست دادنی
غیر از دست دادن تو
آسان است...
نویسندگان
موضوعات
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان