سوم دبیرستان که بودم، برای آمادگی شرکت در مسابقات نهج البلاغه دانش آموزی، استادی داشتیم که آن زمان برای دختر ۱۶-۱۷ ساله ای مثل من الگویی موثر بودند. هر چند که ابهت استادی ایشان اجازه نمیداد که راجع به زندگی شخصی شان سوالی بپرسیم اما گهگاه با جملاتی که خودشان در کلاس بیان میکردند اطلاعاتی به دست می آوردم که بعدها در تصمیمگیری های زندگیام اثرگذار بود. مثلا یک بار اشاره کردند که: اگر روانشناسی نخوانده بودند اینقدر در تعامل با مردم و اقشار مختلف جامعه(خصوصا افراد با ظاهر و عقاید متفاوت) راحت برخورد نمیکردند. همین یک جمله تا مدتها ذهنم را درگیر خودش کرده بود چون دقیقا همان دوران، یکی از بزرگترین معضلهایم ارتباط گیری با دیگر اقشار جامعه بود و اینکه آنقدر در عقایدم متعصبانه برخورد میکردم که عملا امکان درک و همدلی با دیگر عقاید و افکار، غیر ممکن میشد!
همین شد که هنگام انتخاب رشته کارشناسی، با آنکه ریاضی خوانده بودم، رشته روانشناسی جزء اولویتهای اولم قرار گرفت. و قبول هم شدم خدا را شکر...
حالا که چهار پنج سال از آن انتخاب میگذرد، در رفتارهای خودم ک دقت میکنم میبینم تا حد زیادی به آن حالتی که میخواستم رسیدهام؛ مثلا همین دو سه شب قبل، با عضو جدید خانواده رو به رو شدم، که به لحاظ مسائل اعتقادی با هم تفاوت داریم. تفاوتی از این جنس که ایشان خیلی سختگیرانه تر از آنچه خانواده معمولی ما هستند برخورد میکنند. و البته تفاوتهای دیگری که بالکل با افکار ما حتی تعارض هم دارد. آن شب وقتی این تفاوتها بروز پیدا میکرد، به خودم رجوع کردم و دیدم خدا را شکر خبری از آن جوش اوردنها و متعصبانه برخورد کردنها نیست! انگار این چند سال تنفس در فضای دانشگاه و دانشکده روانشناسی، و امتحانات متعدد و فروریختن اعتقادات و دوباره ساخته شدنشان و مواجهه با افراد با سلایق و نظرات و اعتقادات مختلف، آن عُسر در برخورد را از من گرفته و یُسر را جایگزینش کرده.
برای رسیدن به این نقطه، بهای سنگینی پرداخت کردهام؛ در این سالهای دانشگاه، اول اعتقاداتم بعد خودم و بعد همه افراد و ارزشهایی که برایم بت شده بودند فرو ریختند. و این اتفاق، حقیقتا تجربه سنگین و به نوبه خودش ناگواری بود...اما حالا که به لطف خدا، از آن مراحل سخت عبور کردهام، خدا را شکر میکنم چون به نتیجهای رسیدهام که احتمال زیاد در مسیر زندگی آینده، برخورد با افراد و ...تاثیر زیادی میگذارد.