سرنوشت

۹ ساله بودم که مامان به خاطر تولد فرزند جدیدش در بیمارستان بستری شد... شاید بیشتر از یک ماه... و بعد از سقط آن بچه، حالش بد بود، هم جسمی هم روحی... تا مدتها... من در همان عالم بچگی خودم، فکر میکردم مامان را از دست داده ام... از آن بچه متنفر بودم... فکر میکردم مامانم را از من گرفته و مامان به خاطر یک بچه دیگر از ما جدا شده... بعد آن رابطه ام با مامان هیچ وقت درست نشد... من طوری رفتار میکردم که انگار رابطه مادر و دختری با او ندارم... تا کی؟ 

تا چار پنج سال قبل...از اواخر دبیرشتان رابطه م با مامان روز به روز داشت بهتر میشد...سال ۹۷ اغاز یک فصل جدید در رابطه من و مامان بود...

همان روز که فهمید میخواهم کنکور ارشد شرکت کنم، دستم را گرفت توی دستش خیره شد به چشمانم و گفت: معصومه نمیشه دیگه درس نخونی؟! گفتم مامان درس نخونم چه کار کنم؟! گفت بشین کنار من... 

من نمیدانستم اینقدر کم فرصت دارم!! نمیدانستم فقط سه سال فرصت دارم... اما از همان روزها، همان روزهایی که مامان دلش به نازکی و شکنندگی دل یک دختربچه شده بود، همان روزهایی که حتی طاقت یک لحظه دوری ام را نداشت، شدم مامان مامان... من به قدر همه بیست سال قبلش، به مامان وابسته و دلبسته شدم... طاقت دوری اش، ناراحتی اش، طاقت هیچی را نداشتم... با خودم هر حا میرفتم همراهش میکردم. کتابفروشی، کتابخانه، حرم و... کنارش فیلم نگاه میکردم، برایش کتاب میخواندم، موهایش را شانه میکردم و میبافتم، شیها کنارش میخوابیدم، دستش را میگرفتم توی دستم، به زور میبردمش مغازه تا برای خودش لباس جدید بخرد، در خیابان که راه میرفتیم دستش را میگرفتم توی دستم، یک لحظه هم دستم راه رها نمیکرد... و من درست در همان زمانی که به شدت به مامان مانوس شده بودم و ارامش شب و روزم شده بود، از دستش دادم... 

 

حالا چطور با این فقدان کنار بیایم؟! 

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هر از دست دادنی
غیر از دست دادن تو
آسان است...
نویسندگان
موضوعات
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان