واقعیت های زیادی در زندگی هست
واقعیت های دردناک
واقعیت های تلخ
مثل اینکه: تنهاییم...تنها!
در تن هایی یک جور
در جمع جور دیگر
باید فقط با یک نفر مانوس شد
باید عادت کرد به تنهایی
اما
خواستم برای یک بار هم که شده
آنها که باعث و بانی «فرزند کمتر زندگی بهتر» بودند را نفرین کنم
یا چیزی شبیه این
نمیدانم چطور باید اوج انزجار و تنفرم را از این ادمها اعلام و به مخاطب منتقل کنم
اما
ماهایی که در خانواده های کم جمعیت بزرگ شدیم
منی که خواهر ندارم
و برادرم که برادری ندارد
و امثال ماها
همه تنهایی هایمان
و همه حرفهای نگفته مان
و همه آن زمانهایی که حتی یک نفر کنارمان نبود که بشود راحت و بی دغدغه با او درد دل کرد
مقصر همه اینها را آن حضرات میدانیم
و سر پل صراط راهشان را میبندیم!
+ دوست عزیزی میگفت: این خواست خدا بوده و این شرایط لابد بهترین شرایطی بوده که میتونسته تو رو به خدا برسونه
حرفش رو قبول دارم
اما باور نه
درگیری و چالش من با این مساله از سن 7-8 سالگی بوده و هنوز هم ادامه دارد...
++ والدین، خاله، دایی، دوست و رفیق صمیمی ...همه این عزیزان هستند...اما حرفهایی هست که فقط میشود به یک خواهر گفت
و زمانهایی هست که فقط با دیدن شور و شوق و انرژی یک خواهر یا برادر کوچکتر میشود باز هم نفس کشید و به زندگی ادامه داد...