سر ارادت ما و آستان حضرت دوست، که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست...

من ب دلسوزی خدا

ب مهربونیش

ب حکمتش 

اعتقاد دارم

هر چند ک شاید اعتقادم کم باشه

ایمانم ضعیف باشه

ولی هست

 

می‌دونم ک تو زندگی همه هستی

می‌دونم ک همه رو با ابتلاء رشد میدی

اما جنس ابتلائات زندگی من

با بقیه فرق داشت

لااقل با بقیه اطراف خودم

 

تجربه های که هیچ وقت در ذهنم نمی‌گنجید تجربه شون کنم

 

بعد این اتفاقا من قوی تر از قبلم

می‌دونم

اعتراف میکنم

اما 

این قوی تر شدنم درد و رنج زیادی رو بهم تحمیل کرد

و این رنج ها هنوز ادامه داره

هر چند که شاید مثل قبل برام دردناک نباشن

اما هنوز هم درد دارن

 

هنوز هم از شدت غم و غصه

قلبم درد میگیره و از جاش میخواد کنده بشه

ولی نمیشه

و زودتر از قبل خوب میشم

و باز ب زندگیم ادامه میدم...

 

نمی‌دونم حکمت پشت امتحانات زندگی من چی بود 

 

اگه کفاره گناهانم بود

اگه درد بزرگ شدن بود

اگه رنج پاک شدن شرک و آلودگی از قلبم بود

اگه شناساندن خودم ب خودم بود 

و از بین بردن آلودگی های درونیم

 

خدایا 

یعنی هنوز هم پاک نشدم؟

هنوز هم اونی نشدم ک میخواستی؟

 

بعضی وقتا میگم جرا باید تو دعاهام ازت قلب سلیم میخواستم 

چرا باید ازت رسیدن ب مقام رضا رو میخواستم

این دعاها برای قد و قواره من زیادی بزرگ بود

 

ولی احتمالا ب خاطرشون ب این ابتلائات دچار شدم

 

همه اینا درست خدایا

 

ولی بیا دیگه با فضلت با من رفتار کن...

خدایا

 

 

 

۰ ۰

سرنوشت

۹ ساله بودم که مامان به خاطر تولد فرزند جدیدش در بیمارستان بستری شد... شاید بیشتر از یک ماه... و بعد از سقط آن بچه، حالش بد بود، هم جسمی هم روحی... تا مدتها... من در همان عالم بچگی خودم، فکر میکردم مامان را از دست داده ام... از آن بچه متنفر بودم... فکر میکردم مامانم را از من گرفته و مامان به خاطر یک بچه دیگر از ما جدا شده... بعد آن رابطه ام با مامان هیچ وقت درست نشد... من طوری رفتار میکردم که انگار رابطه مادر و دختری با او ندارم... تا کی؟ 

تا چار پنج سال قبل...از اواخر دبیرشتان رابطه م با مامان روز به روز داشت بهتر میشد...سال ۹۷ اغاز یک فصل جدید در رابطه من و مامان بود...

همان روز که فهمید میخواهم کنکور ارشد شرکت کنم، دستم را گرفت توی دستش خیره شد به چشمانم و گفت: معصومه نمیشه دیگه درس نخونی؟! گفتم مامان درس نخونم چه کار کنم؟! گفت بشین کنار من... 

من نمیدانستم اینقدر کم فرصت دارم!! نمیدانستم فقط سه سال فرصت دارم... اما از همان روزها، همان روزهایی که مامان دلش به نازکی و شکنندگی دل یک دختربچه شده بود، همان روزهایی که حتی طاقت یک لحظه دوری ام را نداشت، شدم مامان مامان... من به قدر همه بیست سال قبلش، به مامان وابسته و دلبسته شدم... طاقت دوری اش، ناراحتی اش، طاقت هیچی را نداشتم... با خودم هر حا میرفتم همراهش میکردم. کتابفروشی، کتابخانه، حرم و... کنارش فیلم نگاه میکردم، برایش کتاب میخواندم، موهایش را شانه میکردم و میبافتم، شیها کنارش میخوابیدم، دستش را میگرفتم توی دستم، به زور میبردمش مغازه تا برای خودش لباس جدید بخرد، در خیابان که راه میرفتیم دستش را میگرفتم توی دستم، یک لحظه هم دستم راه رها نمیکرد... و من درست در همان زمانی که به شدت به مامان مانوس شده بودم و ارامش شب و روزم شده بود، از دستش دادم... 

 

حالا چطور با این فقدان کنار بیایم؟! 

۰ ۰

ایثار و دلسوزی یا شرک‌ خفی؟!

چند وقت است که مدام نگرانم... مدام اضطراب دارم...همش فکر میکنم باید از خانواده ام مراقبت کنم...به مسائلشان رسیدگی کنم... کارهایشان را رفع و رجوع کنم و... اما از همان اولش هم معلوم بود که زیر این بار سنگین دوام نمی اورم. همه از گوشه و ‌کنار میگفتند و‌میگویند هنوز: نکن! تو با این ایثار نابجایت، با این خدمت رسانی افراطی ات، در واقع داری به خانواده و خودت اسیب میزنی. اما من هر چه میکردم نمیتوانستم اینگونه نباشم. و روز ب روز شکسته تر، ازرده تر و در واقع از خانواده ام دورتر میشدم.چون همش به این فکر میکردم که تا کی؟ تا کی باید تحمل کنم؟ تا کی باید حواسم به دیگران باشد؟ چرا نباید کسی حواسش به من باشد و...؟! 

تااا امشب؛ انگار کسی درونم گفت: تو مگر کی هستی؟ تو خدایی؟ خدای مادرت و برادرت و پدرت؟ که باید ازشان مراقبت کنی؟ ک همه مسائلشان را باید تو حل کنی و...؟ تو در واقع گرفتار شرک شده ای؛ خودت را خدا خیال کرده ای! فکر کردی انها بدون تو زبانم لال، بلایی سرشان می اید! در حالی ک تو فقط بنده خدایی، به تو چه که دیگران با زندگی شان چه میکنند؟ چه تصمیماتی میگیرند و اخرعاقبتشان چه میشود؟! تو خودت هم معلوم نیست اخرش میخواهی چه بشوی، تو حتی گلیم خودت را هم نمیتوانی از آب بکشی بیرون... بعد...!! 

هعی امان...

مدتهاست ک هی دور خودم میچرخم و میچرخم و باز سر از همین دام و فریب شرک در میاورم...، خوب این شیطان نقطه ضعفم را پیدا کرده؛ دلسوزی، مهربانی، دلبستگی و ‌وابستگی زیاد به اعضای خانواده ام و انها که دوستشان دارم حربه ای شده برای شیطان که مرا به وادی شرک بکشاند...

اف!!!

خدا خودش کمک کند و از این وادی نجاتم دهد...

۰ ۰

بی خبری

این موقع شب، امده ام اینجا ذهنم را خالی کنم

اگر فکر میکنید وقتتان تلف میشود نخوانید لطفا...

اما من چاره دیگری جز اینجا آمدن و نوشتن نداشتم....

 

میخواهم در سکوت فرو‌ بروم

در بی خبری! 

برای ادمی مثل من که ذهن کنجکاو و دغدغه مندش اجازه نمیدهد از کنار حوادث بی تفاوت عبور کند و نمیتواند ابهام را تحمل کند، خیلی سخت است خود را در بی خبری نگه داشتن! اما گاهی آنقدر اقیانوس ذهنم و‌روانم مواج و‌پرتلاطم است و آنقدر برای آرام کردنش سختی میکشم، که نمیتوانم تحمل کنم چیزی این آرامش را به هم بزند...

شاید بگویید ذهن تو اگر اقیانوس است نباید با این چیزهای کوچک ارامشش به هم بخورد...

به هم نمیخورد، اما به قدر افتادن سنگی کوچک در آب، موج‌های پی در پی ایجاد میشود که همان هم به قدر ذره ای حتی، حالم را بد میکند...

من برای ارامشم، برای خوب کردن حالم خیلی تلاش کرده ام، خیلی سختی کشیده ام، نمیتوانم بگذارم به هم بریزد این آرامش...

ای کاش زمانه ما زمانه ای نبود که همه چیزش با فضای مجازی گره بخورد... ای کاش من اینقدر ذهن کنجاوی نداشتم که تا از یک ماجرا سر در نیاورد ارام نگیرد... ای کاش ای کاش...

ای کاش الان یک مسئولیت رسانه ای نداشتم که میتوانستم با خیال راحت مثل روال همیشه ام تمام پیام رسانها و شبکه های اجتماعی را حذف کنم، و در زندگی واقعی غرق شوم... 

واقعا کار درست چیست؟ راه درست کدام است؟ واقعا این درست است که خبر انتشار نماهنگ فلان خواننده اینقدر همه جا دست به دست شود؟ آن هم تحت عنوان اگاهی بخشی برای دفاع از حقوق‌ کودکانمان؟ 

یک اصل تربیتی هست در روانشناسی، که میگویند وقتی بچه کار بدی کرد هیچ واکنشی نشان نده! کأن هیچی ندیدی و نشنیدی. خودت را بزن به تغافل. در غیر اینصورت چه از در تنبیه وارد شوی چه از در تشویق هر دو باعث تقویت آن رفتار غلط خواهد شد. من نمیدانم این اصل چقدر در فضای رسانه هم کاربرد دارد، اما همینقدر میدانم که درست است که نمیتوان چشم پوشی کرد از واقعیات جامعه و انها را انکار کرد، اما با این حجم واکنش، ما هم تا حدی میرویم در زمین حریف. ما هم در پازل هم‌او قرار میگیریم....

ای کاش فضای سیاست این مملکت، مثل همان اول انقلاب میماند. ای کاش اینقدر به گند کشیده نمیشد. ای کاش سیاستمداران ما همه، دیندار بودند، نه عوام فریب... ای کاش... ای کاش دم انتخابات که میشد به قدری فضای پاک و سالم ایجاد میشد، که بشود راحت نفس کشید... نه اینکه هی خدا خدا کنیم که کی بشود خرداد ۱۴۰۰ که این انتخابات هم برود پی کارش و راحت شویم! 

 

ای کاش تکلیف من با خودم روشن بود... ای کاش اینقدر اتفاقات درونی ام را سرکوب نمیکردم که هر چند وقت یک بار بیاید بالا و کل زندگی ام را به هم بریزد... ای کاش اینقدر شرایطم پیچیده نمیشد! 

ای کاش دست تقدیر و ضعیف بودنم با هم دست به یکی نمیکردند تا آنقدر خطا کنم، که هر جا و در هر موقعیتی هی مثل پتک بخورد توی سرم... ای کاش لااقل اینقدر اطلاعات از این طرف و ان طرف جمع نمیکردم که در موقعیتهای مختلف ابرازش کنم و بعد هی یکی توی گوشم بگوید خب که چی؟ مثلا اینها را میگویی که چی؟! که دیگران فکر کنند تو خیلی ادم حسابی هستی؟! در حالی که خودت و خدایت میدانید که چقدر اوضاعت خراب است؟؟ 

 

آدم ها را چه چیزی به هم وصل میکند؟ مگر این طرز تفکر و تعلقات آدمها نیست که به هم وصل میکندشان؟! مگر نباید آنها که هم را میفهمند کنار هم قرار بگیرند و ادمها سعی کنند کنار آنهایی قرار بگیرند که میفهمدشان؟ پس چرا در کف جامعه، توقعات، انتظارات و نوع مواجهه با این موضوع جور دیگری ست؟ 

۰ ۰

هویت!

شبی بی خبر، بی صدا، می‌روم
 از این شهر دیر آشنا می‌روم

من و بار دردی که مانند کوه ...
 من و خاطراتی که سوهان روح ...

.

.

 

من و خون دل‌ها، من و دردها
 من و غیرت پوچ نامردها

نه این سو مرا هیچ کس بیقرار
 نه آن سو مرا بخت چشم انتظار

به شوق کدامین وطن سر کنم؟
 چه خاکی بیابم که بر سر کنم؟

نه اینجایی‌ام من، نه آنجایی‌ام
 من از سرزمین های تنهایی‌ام

.

.

ندارم پناهی به غیر از خیال
 پر از خواب و رویاست لالایی‌ام

شکفتم اگر زندگی سخت بود
 من از نسل گل های صحرایی‌ام

نگاهم پر از ابر بارانی است
 که سر رفته دیگر شکیبایی‌ام

به هر در زدم بی سرانجام بود
 جواب سلام، آه، دشنام بود

و زخم از خودی خورده‌ام بارها
 خدا را، خدا را، وطن دارها

.

.

.

نه یادی، نه عشق کسی با من است
 که رفتن در آن سوی دل کندن است

از این شهر دیر آشنا می‌روم
نمی‌دانم اما کجا می‌روم ...

 

سیده تکتم حسینی

 

+ من از سرزمینهای تنهایی ام...

۰ ۰

آشتی با خود

عکس خودم را گذاشته‌ام پس زمینه موبایلم. هر کسی میبیند با چشمانی گرد شده و لبخندی کج، نگاهم میکند؛ انگار میخواهند بگویند: -خب که چی؟

-چقدر خودشیفته شدی!!

و...

اما واقعا هر بار چشمم به عکسم می‌افتد، احساس عجیبی پیدا می‌کنم؛ احساس آشتی با خود... 

شاید این هم از پیامدهای جلسات مشاوره ام باشد. مشاورم یکی از کلیدهایی که کشف کرده در مورد من همین است که دائم در حال فرارم. نمیخواهم با واقعیات رو به رو شوم، بخشهایی از وجود و شخصیت خودم را انکار میکنم. 

من در این مدت واقعا یاد گرفته‌ام که گام اول برای تغییر، پذیرش است. دوست داشتن خود است. با همه قوتها و نقصها. 

 

+اگر یک نفری مثل من دیدید که عکس خودش را گذاشته پس زمینه موبایلش، فورا برچسب نزنید: خودشیفته! 

شاید آن یک نفر هم مثل من در حال تلاش برای آشتی با خودش باشد... 

 

++ تجربه به من ثابت کرده که اگر تصویر ادمها را در قلبم حفظ کنم خیلی موثرتر است از اینکه عکسشان دائم جلوی چشمم باشد. اما خود این مشاهده دائمی عکس، شاید یک زمینه باشد، یک مقدمه برای جا باز کردن صاحب آن عکس در قلب...

 

۰ ۰

زنده گی

سلام

من هنوز زنده ام!

اما دیشب جزء سخت ترین شب های عمرم بود

 

هیچ کس به غیر از خودم و شما نمیدانست که دیشب چه فکرهایی در سرم گذشته

اما امروز پدرم داشتند سخنرانی ای گوش میدادند که میگفت: آرزوی مرگ نکنید...عمر طولانی نعمته...چون هم فرصتیه برای کمال و هم فرصتی برای توبه...

 

شرایط بدی است. امیدوارم هیچکس هیچ وقت در چنین موقعیت هایی قرار نگیرد

 

امروز دوباره رفتم مرکز مشاوره

مشاورم برگشته!

اما برای دو هفته بعد بهم وقت دادند...

 

همین هست که خدا این منت را بر سرم گذاشته و ساکن مشهدم کرده...

وگرنه چنین وقتهایی کجا میتوانستم بروم؟

۰ ۱

اعلام انزجار!

واقعیت های زیادی در زندگی هست

واقعیت های دردناک

واقعیت های تلخ

مثل اینکه: تنهاییم...تنها!

در تن هایی یک جور

در جمع جور دیگر

باید فقط با یک نفر مانوس شد

باید عادت کرد به تنهایی

اما 

خواستم برای یک بار هم که شده 

آنها که باعث و بانی «فرزند کمتر زندگی بهتر» بودند را نفرین کنم

یا چیزی شبیه این

نمیدانم چطور باید اوج انزجار و تنفرم را از این ادمها اعلام و به مخاطب منتقل کنم

اما 

ماهایی که در خانواده های کم جمعیت بزرگ شدیم

منی که خواهر ندارم

و برادرم که برادری ندارد

و امثال ماها

همه تنهایی هایمان

و همه حرفهای نگفته مان

و همه آن زمانهایی که حتی یک نفر کنارمان نبود که بشود راحت و بی دغدغه با او درد دل کرد

مقصر همه اینها را آن حضرات میدانیم

و سر پل صراط راهشان را میبندیم!

 

+ دوست عزیزی میگفت: این خواست خدا بوده و این شرایط لابد بهترین شرایطی بوده که میتونسته تو رو به خدا برسونه

حرفش رو قبول دارم

اما باور نه

درگیری و چالش من با این مساله از سن 7-8 سالگی بوده و هنوز هم ادامه دارد...

++ والدین، خاله، دایی، دوست و رفیق صمیمی ...همه این عزیزان هستند...اما حرفهایی هست که فقط میشود به یک خواهر گفت

و زمانهایی هست که فقط با دیدن شور و شوق و انرژی یک خواهر یا برادر کوچکتر میشود باز هم نفس کشید و به زندگی ادامه داد...

۰ ۰

نوجوانی، کنکور، هویت یابی، افسردگی، معنای زندگی و...

 وقتی میخواستم بروم دوم دبیرستان و باید انتخاب رشته میکردم، ریاضی را انتخاب کردم. به دلایل مختلف، که یکی از آنها و شاید مهمترینش این بود که میخواستم خودم را به دیگران اثبات کنم؛ میخواستم به همه ثابت کنم که من از پسِ رشته ریاضی بر می آیم. همین شد که آن سال، انقدر درس خواندم که بین آن همه بچه درسخوان از تیزهوشان و نمونه دولتی آمده، منی که از یک مدرسه عادی آمده بودم، معدلم شد بیست و شاگرد اول شدم. اما بعدش به جای اینکه حالم خوب باشد، احساس کردم کم کم دارد تغییراتی در وجودم، ذهنم، دنیایم و همه زندگی ام رخ میدهد که دقیقا نمیدانستم چیست و از کجا آب میخورد. 

چه شد؟ شروعش شاید همان زمانی بود که انقدر برای معدل 20 شدن به خودم فشار آوردم که سر امتحان ریاضی، تمام پاهایم بی حس شد، و این حالت تا یک هفته ادامه داشت. بعدِ آن امتحان انگار ارزش هایم داشت عوض میشد. شاگرد اول شدن و اثبات خودم به بقیه تبدیل شد به اینکه سلامتی ام را حفظ کنم.

 

همان سال، میخواستم طبق روال دو سال قبلش، مسابقات قرآن شرکت کنم. چون سال قبل در رشته تفسیر، اول شده بودم نمیتوانستم دوبارهدر همان رشته شرکت کنم، برای همین رفتم صحیفه سجادیه. داشتم پیش میرفتم، مثل همیشه. اما یکهو همان اواسط کار، انصراف دادم. و مسئول مسابقات کلی از دستم شاکی شد. اما من چاره دیگری جز این نداشتم. چرا؟ چون ارزش هایم داشت عوض میشد. تا سال قبلش همه همتم را میگذاشتم فقط برای اول شدن. اما آن سال احساس کردم دیگر نمیخواهم اول بشوم. نه که نخواهم اما داشتم سعی میکردم انطوری نباشم. 

 

از همان سال، همان دوم دبیرستان، همان 14 سالگی و آغاز 15 سالگی همه چیز تغییر کرد و هیچ وقت به حالت قبل برنگشت. 

 

من به عشق فیزیک، رفته بودم ریاضی. اما سال کنکور به قدری همه چیز پیش چشمم رنگ باخت، که به سختی درس میخواندم. درس خواندن، دانشگاه رفتن، همه اینها دیگر برایم ارزشی نداشت. به عبارتی دیگر برایم اولویت نداشت. چرا؟ چون ذهنم پر شده بود از سوال هایی که جوابش را در کتاب های درسی و کمک درسی و آمادگی کنکور پیدا نمیکردم. چون مدام در تلاطم بودم. مدام در ناآرامی بودم.

 

همه اینها را تعریف کردم که برسم به اینجا؛ ظلمی که سیستم آموزش و پروش، خواسته یا ناخواسته در حق نوجوانان و جوانان انجام میدهد، ظلمی است که به هیچ روشی جبران نمیشود. چون نقطه زمانی تعیین سرنوشت و آینده جوانان را درست همان زمانی قرار داده است که نقطه اوج هویت یابی و جستجوی معنا در زندگی ست. در آن سن هجده سالگی، با ذهنی که پر شده از سوال درباره خود و خدا و جهان و دیگران و آینده و ...   از نوجوان میخواهند که سرش را فرو کند در کتابهای تست و کنکور و به هیچ چیز دیگری نیاندیشد.

که در اینجا دو حالت پیش می آید: یا نوجوان به این خواسته گردن می نهد و سرش را فرو میکند در کتاب های کنکور و به همه سوالهای ذهنی اش میگوید: فعلا بروید گورتان را گم کنید تا زمانی که معلوم نیست کی فرامیرسد. یا بیخیال درس و بحث میشود و در دنیای سوالاتش غرق میشود و در پی یافتن راهی برای رهایی از این وضعیت بر می آید. 

در صورت اول، جوان، بار سوالات حل نشده و معنای نیافته زندگی اش را با خودش میبرد به دانشگاه و در آنجا به مراتب این بار، سنگین تر میشود؛ طوری که ممکن است کمرش خم شود و کلا از پا در بیاید. چون رو به رو شدن با آدمها و فرهنگ های جدید، به همه آن مسائل قبلی، مسائل بیشتری اضافه میکند. 

در صورت دوم هم ، جوانی که درس را بیخیال شده  و رفته پی حل سوالات ذهنی اش، بعد از حل آن دغدغده ها و بعد یافتن معنای زندگی، می بیند خودش مانده و دانشگاهی که نرفته و شغل و جایگاه اجتماعی ای که معلوم نیست به دست بیاورد یا نه. آن هم در جامعه ای مدرک محور.

 

در هر دو حالت، طبیعی است که فرد، نوعی شکست را تجربه کند و طبیعی تر این است که به افسردگی مبتلا شود. 

این تجربه من از زندگی خودم و افراد هم سن و سالی است که دیده ام. 

 

اما نکته مهمتری دیگری هم وجود دارد: بزرگترها معمولا در چنین مواقعی به جای همراهی با جوان و نوجوان، از جهت نگرانی برای آینده اش، شروع میکنند به ناسازگاری و همراهی نکردن با او. که خود این،فشار مضاعفی را به جوان وارد میکند. چون خودش را تنها و بی پناه میبیند و از طرفی هم مسئول نگرانی های خانواده. 

حالا اگر در چنین مواقعی، اطرافیان و بزرگترها به جای سرزنش و خودخوری و ابراز نگرانی، جوان را به سمت یک کارشناس و مشاور سوق دهند احتمال زیاد همه چیز به موقع و درست حل میشود.

اما اگر چنین نکنند که معمولا نمیکنند، جوان یکهو به خودش می اید و میبیند شده 25-26 ساله در حالی که حال خوبی ندارد، افسرده است و از زندگی اش رضایت ندارد. 

چرا یک نفر باید جوانی اش را با افسردگی های 5-10 ساله سپری کند؟ چرا باید انقدر راه حل های غلط به کار گرفته شود که وضعیت اینطور بغرنج شود؟ چه کسی و چطور میتواند همه این سالهای از دست رفته جوانیِ این همه جوان را جبران کند؟

 

کاش لااقل اینقدر دیدگاه های منفی نسبت به روانشناس و روانپزشک وجود نداشت که افراد حاضر باشند سالهای طولانی غم و اندوه و افسردگی را تحمل کنند و پی درمان این وضع برنیایند... 

۱ ۱

دوشنبه

نمیدانم چرا اما دوشنبه ها همیشه برایم جور دیگری بوده

خصوصا از وقتی فهمیدم دوشنبه به دنیا آمده ام

امروز یکهو به دلم افتاد تاریخ قمری را نگاه کنم

۱۸ محرم ۱۴۴۲

و دوشنبه

۲۴ سال قبل، چنین روزی به دنیا آمده‌ام...

چرا تقویم قمری بزرگ شدن آدم را جور دیگری به رو می‌آورد؟ 

 

 

به گذر عمرم که نگاه می‌کنم، همه اش این بیت در ذهنم تکرار می‌شود:

روزهای عمر من با گریه کردن می‌رود/ آبروی ابرها با گریه من می‌رود

 

حالا چند وقتی میشود که همه روزهایم اینطوری نیست اما باز هم روزهای عمرم میرود...به نحوی دیگر...

این بزرگ شدنم را هیچ وقت نتوانستم بپذیرم

مثلا سال پیش دانشگاهی باورم نمیشد شده ام جزء بزرگترهای مدرسه یا مثلا سال آخر دانشگاه، باورم نمیشد که شده ام جزء آن سال بالایی‌های معروف و دیگر سال بالایی بالاتر از خودم وجود ندارد...

 

باید چه کرد با این گذر عمر؟ با این شتابی که سن آدم را هر روز بیشتر میکند، بی آنکه بفهمیم کی و چطور اینقدر بزرگ شدیم؟؟ 

۱ ۱
هر از دست دادنی
غیر از دست دادن تو
آسان است...
نویسندگان
موضوعات
پیوند های روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان